سهراب
گفتی چشم هارا باید شست!
شستم ولی...
گفتی جور دیگری باید دید!
دیدم ولی...
گفتی زیر باران باید رفت!
رفتم ولی...
او نه چشم های خیس و شسته ام را
نه نگاه دیگران را
هیچکدام را ندید
فقط گفت:
دیوانه ی باران زده
پس من هم به دنبال تنهایی خویش میروم،فقط کاش می دونستم که...
تا کی تنهایم...